صدای خاطره ای در عبور می پیچد
شمیم ساده ی حس حضور می پیچد
از آن کرانه ی یک بغض عاشقانه ی درد
کسی می آید و انگار می شود یک مرد
برای مرد شدن کافی است حر باشی
زشرم اهل حرم کافی است پر باشی
کسی می آید و انگار مرد پیکار است
سرش فتاده و از کار خویش بیزار است
مرورمی کند انگار لحظه هایش را
به پا نموده خودش شعله های اتش را
قدم قدم دل حر شور می زند انگار
وگام در قبس طور می زند انگار
مسیر فاخلع نعلیک زنده اش کرده
اگر چه عبدی ازاد ...بنده اش کرده
کنار خیمه دلی منتظر به راهش بود
وانعکاس غمی سرخ در نگاهش بود
رسید و در تب دیدار عشق لب واکرد
تمام شرم خودش را دوباره معنا کرد:
دهید اذن که جان را فدا کنم آقا
زقوم ننگ خودم را جدا کنم آقا
پیام من برسانید بر رسول حرم
خدا کند که ببخشد مرا خدای کرم
مسیح قافله تا شرم حر تماشا کرد
به یک نگاه دل زخمی اش مداوا کرد
به نغز گفت "ارفع رأسک" عزیز آزاده
خدا تو را به یقین در مسیر جاداده
چه نیک، نام تو را مادرت گذاشته حر
خدای معرفتی در یم وفا چون در
چو رخصت از نفس آفتاب گرفت
زخیل قوم عدو فرصت حساب گرفت
به ساعتی نگذشته پر از جراحت بود
میان حلقه ی آن قوم در اسارت بود
وگرم بنده نوازی عشق و دلدارش
گمان نبود که آقا شود خریدارش
سرش گرفته به دامن مسیح و جانش داد
کلید قفل پریدن به آسمانش داد
نویسنده: مجید بازیار
کلمات کلیدی: